مسافر کوچولو

دلنوشته های مسافر کوچولو
چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ

تاکی?????

صندلی رو جابه جا کردم و نشستم 
سلام کردم 
گفت مشکلتون چی هست گفتم 
گذشته 
گفتم یه دار میخوام فکر نکنم گریه نکنم به گذشته فکر نکنم 
اصلا چیزی یادم نیاد 
پرسید گذشته رو دوست داری 
گفتم نه اصلا فقط میخوام همه چیز یادم بره من فقط یه حال خوب میخوام از گذشته بدم میاد 
گفت دخترم آروم باش  
گفتم چطوری 
چندتا دارو تجویز کرد و نوبت روان درمانی 
نفر اول بودم 
گفت به بیمارای من نگاه کردی 
توجه کردی 
گفتم نه 
گفت از در که رفتی بیرون فقط بشین و نگاهشون کن 
وبعد از خودت بپرس چی اینهمه با ارزش هست که آدم خودش رو از پا در بیاره 
آدمی که سن کمی داره واز نظر ظاهری و جسمی مشکلی نداره 
تا در رو باز کردم که برم باخود م گفتم بشینم ومریضا رو ببینم 
خانمی که روی صندلی نشسته بود وداشت با خودش حرف میزد وبه زمین خیره بود و هر چنددقیقه یکبار میخواست فرار کنه که همراهیش اونو می‌گرفت 
و خیلی از آدمایی که اونجا بودن حال بدی داشتن 
توی راه به حرف دکتر فکر میکردم 
ویه سوال توی ذهنم اومد 
گفتم تاکی میخوای خودت رو قربانی گذشته ای کنی که فقط حماقت بود
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۵
hasti ???

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی